من و خط خطی هایم

من اینجایم

ایستاده بر مزار خویش

نا باورانه و تسلیم وار.

 

نزاع نا عادلانه ای بود روزگار

تو پیر سال های جنگ

و من کودک.

اینجا همه چیز را میفروشند

اینجا دادو ستد است

اینجا تجارت میکنند

تجارت شرف

و ما تاجران شریف.

 

مرا کجا دفن کرده اند؟

کجایی ناجی من؟

ناجی در راه مانده ام

ناجی همیشه نیامده ام

ناجی رو سیاه من

دیر شد

 

نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:50 توسط همین سمیرا| |

من به دنیا نیامده میمیرم

با همان تنفس اول

همان دم و بازدم مسموم

من میمیرم.

مرگ من،

مرگ تمام من

 ومنی دیگر زاده میشود

من مسموم زاده میشوم.

نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:50 توسط همین سمیرا| |

من می بینم

آن لحظه ی موعود را.

می بینم آن لحظه ی شگفت رویش

پس از سال ها

در میان اقلیم دعا های من.

من می بینم

و صدای آمدنت را می شنوم

با همه ی تنم می شنوم

و صدای به هم خوردن در

از خواب می پرم

تو نیستی

در به هم کوبیده مان را

باد پاییزی به هم زده.

 

آب و باد و خاک

تنها سلام آور خانه من.

 

باز هم آمدنت خیال بود

وحتی این آمدن وهم آلودت را هم

طبیعت وحشی از من گرفت

باز هم دنیای من علیه من

و باز هم تو نیستی.

 

آه

باز هم خواب زن کج است

و آمدنت دورتر میشود

و دورتر.

نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:48 توسط همین سمیرا| |

مدت هاست لبانم خنده را فراموش کرده اند

و دیوارهای خانه صدایم را.

تنها اتفاق تازه

تولد نا مبارک آه های بی قواره من است.

من مقصرم

در زایش این آه های سرد و سرگردان

و بی مادر.

فریاد کنان این سو وآن سو میروند

و میمیرند

و من فقط تماشایشان میکنم

گویا که زیستن از ازل همین بوده

آری همین بوده است.

 

وما دیگر عادت کرده ایم

عادت به زشتی

کراهت

و مرگ.

 

عادت کرده ایم

دیگر نه دیگری را نجات میدهیم

نه خود را.

نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:47 توسط همین سمیرا| |

چه درد عمیقیست درد زیستن

و باید زیستن.

عاصی ام

از این همه اجبار

از این همه باید ها و نباید ها.

روحم و جسمم

ومن

در این بی راهه های آسفالت شده؛

مقصد کجاست؟

ما قربانی چیستیم؟

قربانی نام هایی که باید بماند

نام هایی که ما باید به دوش بکشیم

با تمام داشته ها و نداشته هایش.

 

و شانه های بی توان من

نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:46 توسط همین سمیرا| |

تنهایی من دیگر لباس عادی میپوشد

میان مردمان عادی تر

زندگی میکند.

نفس میکشد،

نان میخرد،

غذا میخورد.

 

دیگر من و تنهایی به هم خوکرده ایم

سازش کرده ایم

دیگر نه من او را پس میزنم

نه او مرا.

 

من دیگر با او تنها نیستم.

نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:46 توسط همین سمیرا| |

زندگی،

حسرت اتفاق های گذشته

و ترس اتفاق های نیامده.

وما لرزان و سخت بین این دو

بدون هیچ

با بار گناه های کرده و نکرده.

 

من نمی خواهم بمیرم

چه اجبار وحشتناکی است

وچه بی رحمانه به یغما میبرد

روح را

وجسم را

این دو هیچ را

و میسوزاند.

من میترسم

من بی کناهم

کسی صدای فریاد مرا نخواهد شنید.

ولی من جنگیدم

با روحم

با جسمم

و میگویند خدا مهربان است.

 

 

ولی من باز هم میترسم

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:45 توسط همین سمیرا| |

جه معصومانه و بی گناه

مثل پیام آور خدا

نگاه میکنی و

می گویی

دوستت ندارم

گویی این جمله حقیقتت توست

وبه آن فخر می فروشی

تو می گویی

و من میشنوم

و استوار می ایستم

و میخندم

که صدای آوار فرو ریخته ام را

نشنوی.

من می مانم

و تو میروی.

من  میمانم و

به پای قبیله مان مینشینم.

 

هم قبیله

نمیدانی

جاده های این زمین دوار

هر جا بروی سوی من می آرد تو را.

تو می آیی

ولی چه سود

که گرگ  ها به قبیله مان زدند.

 

نمیدانستی هم قبیله

آنچه به دنبالش رفته بودی

در قبیله ات نشسته بود.

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:44 توسط همین سمیرا| |

مینشینم در همین جا

در همین سکوت

و میمانم بر غم های کهنه

بر آرزوهای دراز

 

راهی نیست

تاریکیست میدانم

وسوسوی تک اتاق

من چیزی ازتاریکی آن نمی کاهد

 

باید عادت کرد

باید زندگی همین است را از بر کرد

 

نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:43 توسط همین سمیرا| |

نمی گم بمون

نمی گم اسیر من باش

نم گم خوشبختی رو گم کن

چشم به لحضه ها باش

ولی قولی به من بده

زبونی نه

فقط.فقط

سری تکون من بده

بزار دلم راضی بشه

زار یه بهونه کوچیک

واسه رفتن تو جور بشه

راهتو نبندمو

بگم عزیز من فقط خوش باش.

قول بده اگه رفتی

همه چیز هم ببری

حتی نگاه آخر.

وقتی رفتی همه چیزتو

حاطراتتو

لحظه هاتو هم ببر.

اگه رفتی و یکیشون

حتی یکیشون

حتی یه لحظه هم جا موند

اگه جا موند و من موندمو او

بدون همین یه لحظه واسه کشتن من بسه.

اکه جا موند

قول بده بر میکردی

منو با تو

تنها نمیذاری

قول بده بر میگردی و

میگی تو رو من جا گذاشتم.

نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:42 توسط همین سمیرا| |

دلهره میگیرم

دلهره ی عاشق شدن

به خودم قول میدهم

سوگند میخورم

عاشق نشوم

این راه گلی را

دوباره نروم.

میدانم

دنیا و اوهمدستند

آزارم بدهند

شکنجه ام بدهند

امیدوار شوم

و خاطره ی همین امید بماند

ولی من زرنگتر از روزکارم

عاشق نمیشوم

کور میشوم

کر میشوم

سنگ میشوم.

نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:36 توسط همین سمیرا| |

سلام

1600 بار سلام

به آفتاب

به صبح

به صبحی که مال من نیست

به آفتابی که برای من طلوع نکرده است

و من میدانم.

ولی باز برای دیدنش هر بامداد بر میخیزم

به تماشایش مینشینم

و میگذارم برود

و بماند در ذهنم

تا صبحی دیگر

و نگاهی دیگر.

خیالی نیست

من با همین خیال آفتاب

گرمم میشود.

ولی کسی نمیداند

چه سوزی دارد

زمستان بیداری.

بیدارم نکنید

خواب شیرینی است

خواب زمستانی.

نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:35 توسط همین سمیرا| |

برف میبارد

آنسان که گویا جایی انسان بر او ستم کرده

من میدانم.

آنچنان میبارد

که نیمه جان مانده بر تن انسان ها رابگیرد

نیمه جان مانده بر تن این مردار های متحرک.

وما بی هویت به دنبال زنده بودنیم

و فقط همین.

مرگ انسان

موهبتی است

و برف نمیداند و در پی آن است.

بگذار ما انسان ها بمانیم

و تن سوختمان را به هر سو بکشیم

و برای زنده ماندن حیوان شویم

این سرنوشت ماست.

 

این شهر بوی مردار میدهد

بوی لاشه

ولی ما شیک پوشیم

مدفون های شیک پوشیم

ولی نه برف میداند

و نه ما.

 

نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:34 توسط همین سمیرا| |

من چرا آمده ام؟

 

تن من هر شب میمیرد

و باز هر صبح زاییده میشود

به امیدی عبث

که شاید تا شب معجزه ای شود

شاید امروز اتفاقی بیفتد

و شاید برای امروز زاییده شده ام.

ولی افسوس

افسوس

هیچ چیزی نیست

امروز هم مثل دیروز

شروع و پایانش یکی بود.

 

تن من از این امیده بیهوده میمیرد

تن من دارد روزهای آخر را میگذراند.

تن من

تن بی گناه من.

دلم برای زن بودن تنگ میشود

دلم برای زن بودن میسوزد

بیشتر از خودم

دلم برای این جنس میسوزد.

کاش باد بودم

باران بودم

آب بودم

ولی زن زاییده نمیشدم

یک زن فراموش شده

زن پنهان

یک زن با هویت گم شده

حتی برای خودم

برای من دنیای خالی

و دنیای خالی.

 

1/8/90

نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:33 توسط همین سمیرا| |

نمی دانم مرده ام

یا هنوز امیدی به زنده بودنم هست؟

اصلا امیدی هست؟

وقتی پایان همه چیز مرگ است

وقتی مرگ پایان است

امیدی نیست.

میدانم دوباره زنده نخوهم بود که

لذت ببرم

برای آنچه همه ی عمر در پی اش دویده ام.

نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:31 توسط همین سمیرا| |

سکوت کن

بگذار بگذرد

بگذار بی هیاهو تمام شود

 

ذهنم خالی است

و دست هایم خالی تر.

ولی هنوز قلبم می زند

هنوز نفس می کشم

هنوز گرمم.

میدانم زنده ام

واین آزارم میدهد

نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:29 توسط همین سمیرا| |

چشمانم را میبندم

تا دلم کور شود

تا زندگی فراموشم شود

 

مرا یادی کنید

آن هنگام که از مرده ها یاد میکنید

که باور کنم مرده ام

که یادم باشد مرده ام

که دلم دوباره زنده نشود

دوباره زنده واسیر نشود.

 

من درونم خسته است

کاش هیچ گاه زن زاده نمیشدم

کاش در اسارت این تن نبودم

در اسارت تن رهایی بخش

تن آزادی خواه

 

 

16/7/90

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:17 توسط همین سمیرا| |

خوشبختی من

همان اتاق سرد کوچکی است

که مال خودم نیست

که تنها روشنایی اش نور مهتاب است.

خوشبختی من زمانی است

میان خواب و بیداری

رویایم از آنچه که باید میبودم.

و جهنم من زمانی است

که بیدار میشوم

و میبینم.

من در آنچه که باید باشم بسیار خوشبختم

بسیار آدم خوبی هستم.

غصه هایی دارم

که دوستشان دارم

 

من درخوشبختی ام

عاشق هستم

ساز میزنم

میخندم

آزاد هستم

رها هستم

من در خوشبختی ام

هیچ گاه پیر نمی شوم

گاه در خوشبختی ام

زن نیستم

روحم تنها نیست

آزرده نیست

خسته نیست

لذتم بازیچه نیست

جسمم محکوم نیست

در خوشبختی من

هیچ کسی مثل من خوشبخت نیست

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:3 توسط همین سمیرا| |

وقتی تو بودی آسمان نزدیک بود

هر شب من ستاره ها را در آسمان این جهان میچیدم.

وقتی تو بودی

همه چیز بود

و هیچ چیز نبود.

وقتی تو بودی

من هم بودم.

آنچنان مست عطر تو بودم که یادم رفت

درها را ببندم

جاده ها را پاک کنم

که نروی

که بمانی.

فراموش کردم ببرسم

مسافری یا هم خانه؟

میروی یا میمانی؟

 

به خیالم

به خیالم لحظه ی با تو بودن

همه ی عمرم را پر میکرد.

گمان میکردم لحظه ای با تو باشم

همه ی زنده گی ام معنا دارد.

تو نیستی

زندگی ام بی مفهوم

خودم بی معنا

روحم سرگردانتر.

 

کودک من

خیال میکرد دوستم داری

در بسترت شدم.

من نمیدانستم

من نمیدانستم

من کودک

نمیدانست

هر که در بسترت باشد

دوستش میداری.

 

امشب که تو نیستی

باز هم ستاره باران است

بگو

که اینسان برایت ستاره ها را چیده است؟

نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:10 توسط همین سمیرا| |

 

دیگر هیچ چیز مرا شاد نمیکند

زخم روی زخم آنقدرزیاد است

که گاه خنده ام میگیرد

خنده ام میگیرد

از سر درد.

می خندم اما ای کاش

میتوانستم بگریم

شاید این درد آرام میگرفت.

 

خسته ام

خسته ام

خسته ام.

روح خسته ام را ایکاش کسی می یافت.

کاش کسی بود.

کاش کسی بود مرا اینگونه که هستم میخاست

نه رویایش را

نه آنگونه که میخاست.

 

اینجا آفتاب هست

نور هست

همه چیز هست

اما هوا سرد است.

 

قطره باران چه میداند

خورشید را

ماه را

تنهاییش را.

 

دنیای غمگینی است.

انسان هایش از آن غمگین تر.

روحمان از جسممان فرسوده تر.

 

نوشته شده در پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:,ساعت 1:17 توسط همین سمیرا| |

سکوت میکنم.

سکوت میکنم که حرفی برای گفتن داشته باشم.

سکوت میکنم که حس کنم انسانم.

ولی همین حس انسان بودن در من است.

هیج کس نمیفهمد من انسانم.

نفس میکشم.

 

کاش زندگی بهتر بود.

کاش زندگی زندگی بود.

بردگی نبود.

تنفر نبود.

کاش و هزاران کاش

که دیگر فراموششان کرده ام.

دیگر از یاد برده ام آرزو هایم را.

آرزوهایم آنقدر کوچک و دورشده اند

که دیگر حتی برای خودم خنده دار است.

 

چهار دیواری میخواهم

فریاد نباشد.

اشک نباشد.

چهار دیواری میخواهم

که چهار دیوارش

از رنج باشد

نه ازدرد.

که در آن شاید خوشبخت نباشم

احساس خوشبختی کنم.

حس کنم زنده ام.

 

من از این قفس طلایی بیزارم.

رهایم کنید.

بگذارید برای خودم آشیانه بسازم.

آشیانه ام را

هر کجا

هر طور که خواستم بسازم.

گناه است؟

آرزوی من همین گناه است.

نوشته شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:16 توسط همین سمیرا| |

خدایا برایم گهواره ای بساز.

بگذار همان جا بیارامم.

بگذار بیارامم.

لحظه ای ارام گیرم.

بگذارید همین جا بمانم.

 

بگذارید خیال کنم دنیای من همین گواره ی تابان است.

بگذارید در همین دنیای خیالی ام بمانم.

بیدارم نکنید.

نوشته شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:7 توسط همین سمیرا| |

خدایا رهایم کن.

مرا از میان مشت های بسته ات رهایم کن.

آن نیمه عاصی ام را بر من ببخش.

بگذار پرواز کنم.

اوج بگیرم.

اینجا هوایی نیست.

شوقی نیست.

امید به فردایی نباشد فردایی هم نیست.

صبحی نیست.

طلوعی نیست.

خورشید اگر فراموش شود

از یاد برود

در همین امروز میمانیم.

امروز را تکرار میکنیم.

 

آن نیمه ام از یاد رفته است

نیمه عاصی ام

آنقدر از او رو برگردانیده ام

پیر و فرتوت شده است.

گویند

او یک روسپی پیر است.

حال

 من مانده ام و آن نیمه خرد شده ام.

 

 

نوشته شده در سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:,ساعت 21:2 توسط همین سمیرا| |

من به ترازوی ابن دنیا مشکوکم.

که گفته است دو کفه برابرند؟

من به این کفه ها مشکوکم.

اصلا نکند با جاذبه زمین هم دستند؟

 

اگر این ترازو میزان است

چرا دل من غمکین است؟

من به آب و ماه و زمین میگویم چرا.

من به همین چرا محکومم.

من به تلخی محکومم.

 

من حتی به خودم هم مشکوکم.

نکند آدم بدی باشم؟

نکند راحت دروغ بگویم؟

نکند حسود باشم؟

نکند شیطان باشم؟

اگر این ترازو میزان است

چرا دل من غمکین است؟

من به آب و ماه و زمین میگویم چرا.

من به همین چرا محکومم.

من به تلخی محکومم.

 

من حتی به خودم هم مشکوکم.

نکند آدم بدی باشم؟

نکند راحت دروغ بگویم؟

نکند حسود باشم؟

نکند شیطان باشم؟

نوشته شده در سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:50 توسط همین سمیرا| |

دوست دارم پیرهنی بدوزم

از جنس زندگی.

من بچرخم و او نیز بچرخد.

به هر سو که من می تابم

با من بتابد.

دوست دارم این بار من دنیا را بچرخانم

اگر نخواهم بایستد.

 

همه ی دنیا نه

من فقط دنیای خودم را می خواهم

فقط دنیای من برای من باشد

برای من بتابد.

نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 1:29 توسط همین سمیرا| |

شلاقم بزنید.

من وتاریکی شب محکومیم.

من وسکوت شب هم دردیم.

 

خاک باید کرد بودن را

زیستن را

خواستن را.

 

آه باید کرد و کشید زندگی را.

 

من در ابتدای این جاده ره گم کرده ام.

من نابلدم

من کودکم

من کودکی گستاخم که آتش را مزه میکند.

من نمیدانم

من نمیدانستم نباید زیست و

بدنیا آمدم.

 

مرا به کودکی ام ببخشید.

مرا به سادگی ام ببخشید.

مرا ببخشید.

شلاقم نزنید.

 

نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 1:22 توسط همین سمیرا| |

من روزی این سکوت را خواهم شکست

و فریاد خواهم زد

این منم

منی که نیست.

 

فریاد خواهم زد.

کر خواهم کرد

انها که فقط خود را دیدند

و جنس تنم را.

تنم را بوییدند

و فراموش کردند.

 

من فریاد خواهم کشید.

من بار دیگر داد را آشتی خواهم داد.

من بر پا خواهم کرد.

نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 1:19 توسط همین سمیرا| |

به صدای فرسایش من گوش کنید

چه صدای آهنگینی است

و چه لذتی میبرند

مردمان

 

رخصتی دهید

اشک بریزم

در سوگ دنیای مرده ام اشکی بریزم.

صدای  فرسایش من

صدای اهنگینی است.

فرصتی است تا کودکی زاده شود.

 

چه دنیای بزرگی داری کودک من

به اندازه حجم تنهایی من.

مبارک باشد بر تو.

نوشته شده در چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:7 توسط همین سمیرا| |

دلم بوی کهنگی میدهد

بوی نم

بوی زنگ زدگی

مثل ساعت نم کشیده

و حتی ایستاده تر از آن.

 

دلم کجا کهنه شد؟

دلم را کدامین لحظه از من ربود و

دور انداخت؟

 

دلم هوای دلم را کرده

کاش کسی بیاید و

گم کرده ام را به من پس بدهد.

کاش کسی بیاید و به مژدگانی دل گم شده ام

جشم هایم را از من بگیرد.

 

کاش کسی بیاید که مرا

در کوچه های تکرار

یافته است.

کاش کسی مرا به خودم باز پس دهد.

نوشته شده در سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:,ساعت 16:12 توسط همین سمیرا| |

جایی برای زندگی نیست

جایی برای زنده بودن نیست

وقتی زمان روحت را مینوشد

جسمت را میفروشد

به روسپی زیبایی

به شبی

در بستری

جایی برای زندگی نیست

وقتی تاریکی آنقدر زیاد شده است

که باز و بسته بودن چشمانت

هیچ فرقی ندارد

جایی برای زنده بودن نیست

وقتی ما خود گناهیم

وقتی گناه از ماست

جایی نیست

وقتی شب ها میان چشمان بسته

روحت بیدار میشود

و تو را آنقدر میکوبد

که در خود مچاله میشوی

آرزوی مرگ میکنی

آرزو می کنی فردا صبحی برایت نباشد.

وقتی انسان ها خود ابلیسند

گناه را به گردن ابلیس نینداریم.

انسان ابلیس را فریب میدهد

تا گناه خود را به گردن او بیندارد

یا ابلیس انسان را؟

ابلیس تو فریب انسان خورده ای

جایی نیست

باید بمیریم

نوشته شده در سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:,ساعت 16:6 توسط همین سمیرا| |


Power By: LoxBlog.Com